عارفی واقف ز اصل هر علوم


بعد من پیدا شود گوید به روم

گر تو مست وحدتی زو گوش کن


جام عرفان را ز دستش نوش کن

او بنوشد او بپوشد از یقین


از کف سلطان معنی شمس دین

از همان جامی که من نوشیده ام


وز همان خرقه که من پوشیده ام

رهرو راه نبی او را بدان


پس ز احمق سر ما را کن نهان

جمله را از شرع سر پوشی بساز


تا نباشی از بیانش در گداز

هرکه معنی دان شود انسان شود


زندهٔ جاوید از قرآن شود

هرکه او در شرع محکم ایستاد


پیش او عیسی بن مریم ایستاد

رو شریعت را چو حیدر در جهان


تا تو گردی در طریقت راه دان

تو بدان معنی قرآن فی المثل


تو مکن بر قول هر مفتی عمل

مفتی و قاضی وعامی گمرهند


همچو مردار اوفتاده در چه اند

پیش ایشان جاه باشد بس عزیز


خود نباشد در شریعت شان تمیز

در ریادارند علم شرع را


خود ندانستند اصل و فرع را

رو تو خود را با شریعت راست کن


تو گناهت را ز حق درخواست کن

در شریعت حیله و تزویر نیست


هرکسی اندر شریعت پیر نیست

در شریعت در طریقت پیر جوی


پیر پر معنی و پر تأثیر جوی

پیر آن را دان که دایم با خداست


با طریق مصطفی و مرتضی است

تو در آزار کسان کامل شدی


احتسابت را بسی مایل شدی

تو بیازاری دل درویش را


پیشه سازی ظلم هر بدکیش را

در شریعت رو تو کم آزار باش


در طریقت با سخاوت یار باش

ای چو خفاشان شب نادیده روز


چند سازم راه اخلاصت بروز

رو گشا این دیده معنیت را


تا ببینی نور حق را بی لقا

هرکه بیند نور حق او نور شد


اوبجنت همنشین حور شد

هرکه کاری کرد مزدش هم رسید


هرکه نیکو گفت نیکو هم شنید

هرکه با انسان نشست انسان شود


او بقرآن آیت رحمن شود

در محبت کوش با مردان دین


تو محبت را ندانستی ز کین

تو باهل الله داری کینه ها


در محبت کوش و کین را کن رها

چند از تعریض پرسی از لقا


چون ندانستی فنا را از بقا

طعن کم زن ای تو شیطان رجیم


تو لقا را دان چو رحمن رحیم

گر تو از قرآن نخواندی ای دغا


رو بقرآن خوان «فمن یرجولقا»

رو تو از خلقان گریزان شو چو من


تا ترا گردد بهشت این جان و تن

رو بایمان باش و در ایمان بمیر


تا شود ایمانت آخر دستگیر

گر تو ایمان خواهی از هستی گریز


خود تو جام نیستی بردار تیز

چونکه جام نیستی برداشتی


تخم هستی را دگر نی کاشتی

رو بمعنی راه بر در کوی او


رو بسوی شاه خود چون جوی او

ای برادر راه نادانی مرو


خویشتن را پیش دانا کن گرو

ای برادر علم معنی دانش است


زآن ترا در کوی تقوی خواهش است

ای برادر رو بعلم دین بکوش


جام عرفان از علوم دین بنوش

علم دین باشد چو باده پاک و صاف


هرمکدر را باو نبود مصاف

علم دین بخشد جهان را روشنی


تو ندیدی روشنی در گلخنی

گلخن دنیا مقام آمد ترا


کی ازین باده بجام آمد ترا

ای برادر در علوم دین بکوش


جام عرفان از علوم دین بنوش

گر تو ایمان خواهی از هستی گریز


جام هستی کرده مغرورت بریز

چون تو جام نیستی برداشتی


تخم هستی در درون کم کاشتی

زندگی کن تو بعلم معرفت


زندگی را کم بخوردن کن صفت

زندگی از خورد حیوان یافته


زندگی از علم انسان یافته

علم حق خود علم صرف ونحو نیست


این نداند هر که در حق محونیست

علم ظاهر را بود درس و سبق


علم معنی در دل افتد چون شفق

آن شفق از علم خورشید ازل


گشته لایح هرکجا دیده محل

علم دینم حیدر کرار گفت


او مرا در لو کشف اسرار گفت

هرکه دارد دین او علم آن اوست


نعمت جنت همه برخوان اوست

هر که پیرو شد باو دیندار شد


در حقیقت واقف اسرار شد

هرکه راه او رود ره یابد او


جای در منزلگه شه یابد او

هرکه با ما همرهست از ما بود


هرکه بی ما باشد او رسوا بود

هر که ما را دید او از ما بود


گفتن او ربنا الاعلی بود

هرکه او قول نبی راگوش کرد


جام شرع از دین جعفر نوش کرد

من طریق جعفری دارم بیاب


خوردم از ساقی کوثر این شراب

چونکه دین من ترا معلوم شد


بغض و کین من ز تو مفهوم شد

خودترا میراث باشد بغض و کین


زآنکه داری دین مروان لعین

ای منافق رافضی ما را مدان


زآنکه ما داریم حب خاندان

هرکه رفض من کند ملعون بود


همچو سگ دایم سرش در خون بود

هر که رفض من کند سگ زان بتر


جای دارد عاقبت اندر سقر

عمر و قاضی چون مرا دشمن گرفت


مسخ گردید و ره گلخن گرفت

هر که معلون گشت او شمری بود


بیشک او قاضی ابوعمروی بود

گفت سنیم من و تو رافضی


ای منافق چیست بر گو رافضی

او نبد سنی منافق بود او


چون برون از دین صادق بود او

هست رفض ارحب آل مصطفی


گر نباشی رافضی بر گو بیا

رو تو ای عطار از بی دین گریز


زآنکه بی دین با تو باشد در ستیز

رو تو ای عطار راه شاه گیر


زنده شو آنگه براه شاه میر

هرکه بیرون شد زره گمراه شد


همچو عمرو او راندهٔ درگاه شد

روشناس این مبدأت را بامعاد


تا که از معنی شود روح تو شاد

جمله عالم گشت ویران یک زمان


تا شود مقصود او حاصل در آن

صدهزاران جان طفیل انبیا


صد هزاران دل نثار اولیا

رو بدان کین ظاهر و باطن که بود


چون بنادانی بمیری ز آن چه سود

سود از اینجا بر که آنجا غم خوری


چون نداری معرفت حسرت بری